بدنیست بخوانید وبدانید
badnbvb

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 15
بازدید کل : 2523
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



بسم الله الرحمن الرحیم

به  وبلاگ */بدنیست بخوانی و بدونی/*خوش آمدید.من نویسنده ی مطالب این وبلاگ سعی کرده ام که مطالبی راکه دراین وبلاگ می نویسم برای شما خوانندگان تازه وجدید باشد**

*من در این وبلاگ داستان هاوشعرهای خوب وآموزنده ای دارم که امیدوارم که مورد بسندتان باشدوازآنها استفاده کنید.بعضی دیگر از آنها نیز برای خواندن و سرگرمی اند*.

امیدوارم خوشتان بیاید.

***************************************


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 2 خرداد 1398برچسب:, توسط حسین رئیسی

144. ازدواج پيرمرد با دختر جوان

پيرمردى تعريف مى كرد: با دختر جوانى ازدواج كردم ، اتاق آراسته و تميزى برايش فراهم نمودم ، در خلوت با او نشستم و دل و ديده به او بستم ، شبهاى دراز نخفتم ، شوخيها با او نمودم و لطيفه ها برايش گفتم ، تا اينكه با من مانوس گردد و دلتنگ نشود، از جمله به او مى گفتم :
بخت بلندت يارت بود كه همنشين و همدم پيرى شده اى كه پخته ، تربيت يافته ، جهان ديده ، آرام خوى ، گرم و سرد دنيا چشيده ، و نيك و بد را آزموده است كه از حق همنشينى آگاه است و شرط دوستى را بجا مى آورد، دلسوز، مهربان خوش طبع و شيرين زبان است .

تا توانم دلت به دست آرم

 

ور بيازاريم نيازارم

 

ور چو طوطى ، شكر بود خورشت

 

جان شيرين فداى پرورشت

آرى خوشبخت شده اى كه همسر من شده اى ، نه همسر جوانى خودخواه ، سست راءى ، تندخو، گريزپا، كه هر لحظه به دنبال هوسى است و هر دم رايى دارد ، و هر شب در جايى بخوابد، و هر روز به سراغ يارى تازه رود.

وفادارى مدار از بلبلان ، چشم

 

كه هر دم بر گلى ديگر سرايند

(آرى از بلبلها انتظار وفادارى نداشته باش ، كه هر لحظه روى گلى نشيند و سرود خوانند.)
بر خلاف پيرانى كه بر اساس عقل و كمال زندگى كنند، نه بر اساس خوى جهل و جوانى .

ز خود بهترى جوى و فرصت شمار

 

كه با چون خودى گم كنى روزگار(380)

پيرمرد افزود: آنقدر از اين گونه گفتار، به همسر جوانم گفتم كه گمان بردم دلش با دلم پيوند خورده ، و مطيع من شده است ، ناگاه آهى سوزناك از رنج و اندوه خاطرش بر كشيد و گفت : ((آنهمه سخنان تو در ترازوى عقل من ، هم وزن يك سخنى نيست كه از قابله (381) خود شنيدم كه مى گفت :
((زن جوان را اگر تيرى در پهلو نشيند، به كه پيرى !!))

زن كز بر مرد، بى رضا برخيزد

 

بس فتنه و جنگ از آن سرا برخيزد

كوتاه سخن آنكه : امكان سازگارى نبود، و سرانجام بين من و او جدايى رخ داد، او پس از مدت عده طلاق ، با جوانى ازدواج كرد، جوانى كه تندخو، ترشرو، تهيدست و بداخلاق بود او همواره از اين همسر جوانش ستم مى كشيد و در رنج و زحمت بود، در عين حال شكر نعمت حق مى كرد و مى گفت : (( الحمد لله كه از آن عذاب اليم برهيدم و به اين نعيم مقيم (ناز و نعمت جاويد) برسيدم .)) و زبان حالش اين بود:

با اين همه جور و تندخويى

 

بارت بكشم كه خوبرويى

 

با تو مرا سوختن اندر عذاب

 

به كه شدن با دگرى در بهشت

 

بوى پياز از دهن خوبروى

 

نغز (382) برآيد كه گل از دست زشت

 


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, توسط حسین رئیسی

قصاص روزگار

فرمانده مردم آزارى ، سنگى بر سر فقير صالحى زد، در آن روز براى آن فقير صالح ، توان و فرصت قصاص و انتقام نبود، ولى آن سنگ را نزد خود نگهداشت .
سالها از اين ماجرا گذشت تا اينكه شاه نسبت به آن فرمانده خشمگين شد و دستور داد او را در چاه افكندند. فقير صالح از حادثه اطلاع يافت و بالاى همان چاه آمد و همان سنگ را بر سر آن فرمانده كوفت .
فرمانده : تو كيستى ؟ چرا اين سنگ را بر من زدى ؟
فقير صالح : من فلان كس هستم كه در فلان تاريخ ، همين سنگ را بر سرم زدى .
فرمانده : تو در اين مدت طولانى كجا بودى ؟ چرا نزد من نيامدى ؟
فقير صالح :
((از جاهت انديشه همى كردم ، اكنون كه در چاهت ديدم ، فرصت غنيمت دانستم )) (يعنى از مقام و منصب تو بيمناك بودم ، اكنون كه تو را در چاه ديدم ، از فرصت استفاده كرده و قصاص نمودم )

ناسزايى را كه بينى بخت يار

 

عاقلان تسليم كردند اختيار(93)

 

چون ندارى ناخن درنده تيز

 

با ددان (94) آن به ، كه كم گيرى ستيز

 

هر كه با پولاد بازو، پنجه كرد

 

ساعد (95) مسكين خود را رنجه كرد

 

باش تا دستش ببندد روزگار

 

پس به كام دوستان مغزش برآر(96)

 


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, توسط حسین رئیسی

 (شهيد فخ )

مبارزات شگفت آور

از مردان بزرگ و با شهامتى كه تاريخ آفريد و با فداكارى هاى خود بطور عجيبى پرچم مخالفت با حكومت ستمگرانه بنى عباس برافراشت ، حسين است كه او را به خاطر آنكه در سرزمين فخ (206) مردانه جنگيد تا شهيد شد، ((شهيد فخ )) مى خوانند.
و آنچنان نهضت او جهانى و چشمگير بود كه به نقل ابونصر بخارى ، امام جواد (ع ) فرمود براى ما اهلبيت ، بعد از كربلا قتلگاهى بزرگتر از ((فخ )) ديده نشده است .
جهت ديگر شباهت شهداى فخ با شهداى كربلا اينكه ، بدنهاى قطعه قطعه شده شهداى فخ نيز سه روز روى خاكها افتاده بود و آنها را دفن نكردند.
مجاهدات قهرمانانه حسين و شهيدان فخ كه در برابر ظلم و ستم نبرد سرسختانه كردند و به شهادت رسيدند، راستى شگفت است .
خون پيامبر (ص ) در رگهاى آنها مى جوشيد، آنها هيچگاه حاضر نمى شدند كه بيدادگريها و جنايات بنى عباس را ببينند و خاموش بنشينند زندگى مرفه و علاقه و احترام مردم آنها را راضى نمى كرد و پيوسته سياه چالهاى زندان و زنجيرهاى شكنجه ، آشناى صميمى و يار پنهانى آنها بود.
در روزگارى كه حكومتهاى بنى اميه و بنى عباس در قصرهاى خود در كنار شراب و نوازندگان به شهوت پرستى و عيش و نوش مى گذراندند خاندان پيامبر به جرم رشادت و نهضت بر ضد آنها به خاطر مردم مظلوم و ستمديده و مطالبه حقوق مردم ، زندان و مرگ را برمى گزيدند، و چقدر در اين راه ، خشنود بودند، در زندانها همانند وقتهاى ديگر به عبادت خدا و ستايش او مى پرداختند، و لبهاى پاكشان پيوسته به ذكر خدا در حركت و قلبهاى زنده و پرتپش آنها از عشق خدا موج مى زد و خاطره هاى فداكارى پدرانشان همواره در دلشان زنده بود.


دوران حكومت هادى عباسى

تا آن زمان كه دوران حكومت جلاد روزگار، هادى عباسى (برادر هارون الرشيد) فرا رسيد در اين دوران ، آل على ، و آل حسن ، يا كشته مى شدند، يا در زندانها به سر مى بردند و يا متوارى بودند، در اين شرائط مردان آزاده و با شهامت از دودمان پيامبر (ص ) در مدينه اجتماع كردند و پرچم مخالفت بر ضد حكومت عباسيان را برافراشتند.
مدينه كه براى آل محمد (ص ) پايگاه و مركز بود، در نظر دشمنان آنها ((انبار باروت )) ناميده مى شد، و ناپاكان و غلامان حلقه بگوش خود را ماءموريت بر حكومت آن شهر مى دادند، مردم مدينه از نزديك روش ‍ فرزندان و فرزندزادگان پيامبر (ص ) را مى ديدند و اخلاق و رفتار انسانى و اسلامى آنها همواره ايشان را مجذوب و علاقمند مى كرد، و به حمايت و نبرد در ركابشان وا مى داشت و همين مساءله موجب شده بود كه مردم مدينه بسان زراعتى باشند كه داس خونين حكومتهاى جنايت كار آنرا درو كند.
براى اينكه به حكومت ستمگرانه هادى عباسى پى ببريد كافى است كه بدو نكته تاريخى ذيل توجه كنيد:
1 -
او شخصى از فرزندزادگان عمر خطاب ، بنام ((عبدالعزيز)) را والى مدينه كرده بود، عبدالعزيز به خاطر رضايت حكومت غاصب تا مى توانست نسبت به علويان سختگيرى مى كرد، و آنها را آزرده خاطر مى ساخت و بر آنها لازم كرده بود كه هر روز نزد او حاضر گردند و هر كدام را كفيل ديگرى نموده بود، از جمله از حسين بن على (شهيد فخ ) و يحيى بن عبدالله محض و حسن بن محمد، تعهد و التزام گرفته بود تا هر يك از آل على را خواسته باشد، آنها را حاضر كنند.
جنايات و ستمهاى عبدالعزيز عمرى بسيار داشت ، از جمله هنگامى كه خبر شهادت حسين بن على و شهيدان فخ به او رسيد، خانه هاى آنها را در مدينه آتش زد و اموالشان را به غارت برد.(207)
2 -
ابوالفرج در مقاتل الطالبيين مى نويسد: ((ابوالعرجا)) شتردار گويد: موسى بن عيسى (پسرعموى منصور دوانيقى ) مرا خواست و گفت شتران خود را در اينجا حاضر كن ، صد شتر نر را نزد او بردم ، گردنهاى آنها را مهر كرد و گفت : اگر يك مو از اينها كم شود گردنت را مى زنم ، سپس آماده رفتن به سوى حسين بن على (شهيد فخ ) شد با هم راه افتاديم تا به بستان بنى عامر رسيديم ، از مركب پياده شد، و بمن گفت بطرف سپاه حسين برو و آنرا از نزديك ببين و آنچه ديدى خبر آنرا برايم بياور، رفتم و از نزديك گردش ‍ كردم ، و آنها را در حال نماز يا تضرع و زارى در درگاه خدا، يا آماده كردن اسلحه ها ديدم ، نزد موسى برگشتم و به او گفتم درباره حسين و همدستان او جز گمان پيروزى را ندارم ، گفت به چه دليل ؟ جريان را گفتم (كه آنها با خدا هستند و خدا هم آنها را يارى خواهد كرد) دستهايش را بهم زد و سخت گريست ، به طورى كه گمان بردم او از جنگ با حسين و همدستانش ‍ منصرف شده است ، سپس گفت :
به خدا سوگند اينان نزد خدا از همه مردم گرامى ترند، و بحكومت از ما سزاوارتر مى باشند، اما چه مى شود كه سلطنت عقيم است ، و اگر صاحب اين قبر يعنى پيامبر (ص ) در حكومت با ما مبارزه كند، با شمشير به جنگ او مى رويم ، اى غلام طبلت را بنواز، سپس به سوى حسين و ياران او رفت و بخدا سوگند از كشتن آنها دريغ نكرد.(208)
آغاز و انجام نهضت حسين
هر ساله تعداد نسبتا زيادى از شيعيان از شهرهاى خود عازم حج خانه خدا مى شدند و نخست سر راه خود چند روزى در مدينه مى ماندند در اين سال وقتى كه هفتاد نفر از آنها وارد مدينه شدند، در اين چند روزى كه در آنجا بودند، تماس آنها را با علويين ، به والى مدينه ((عبدالعزيز)) گزارش ‍ دادند، او پس از اطلاع از اين تماس ، احساس خطر كرد و لحظه به لحظه بر شدت فشار شكنجه بر آنها افزود، و از راههاى مختلف آنها را تحت آزار قرار داد.
ولى چون ترس و زبونى در قاموس علويين وجود نداشت ، پايمردى و رشادت و دلاورى آنها نيز لحظه به لحظه افزوده مى شد، مردم آنچنان در خفقان و اختناق بسر مى بردند كه هر لحظه انتظار ميرفت ، انقلاب خونينى در مدينه رخ دهد.
آرى مدينه در تب انقلاب مى سوخت از يكطرف نوكران و چاكران خليفه سخت در تلاشند تا آل پيامبر (ص ) را يكسره از ميان بردارند و شكنجه گاهها از فرزندان پيامبر مالامال است ، از سوى ديگر باقيمانده علويان مى كوشند تا حكومت مدينه را ساقط كنند، پشتوانه دودمان پيامبر (ص ) دلهاى مردم و رشادت و شجاعت آنها است ، 23 نفر از آل على (ع ) وعده اى از شيعيان گرد آمده انقلاب آغاز شد و شهر مدينه را در تصرف گرفتند.
رهبر انقلاب ، آزاد مرد مجاهد و پاك نهاد، حسين بن على (شهيد فخ ) است ، و زا جبين او نور رهبرى و روشن بينى مشاهده مى شد، او رسما از فرصت استفاده كرده به تنظيم سپاه پرداخت .
پس از نماز به منبر رفت و پس از ستايش خدا، مردم را به كمك و فداكارى دعوت كرد و اعلام داشت كه من فرزند رسول خدا، بر جايگاه رسول خدا و در حرم رسول خدا، شما را براه و روش پيامبر و اطاعت و فرمانبرى خدا و به آنچه كه مايه خشنودى آل محمد (ص ) است مى خوانم ، خواسته من عمل به كتاب خدا (قرآن ) و سنت پيامبر و رعايت عدالت و برابرى در ميان مسلمين است .
والى مدينه از ترس جان خود از مدينه گريخته بود، و تمام تلاشهاى حسين ، مو به مو براى هادى عباسى گزارش مى شد، هادى عباسى سپاه مجهزى را در موسم حج به فرماندهى محمد بن مسلم به سوى مكه بسيج نمود.
حسين نيز در مدينه با سيصد نفر از همدستانش به قصد حج از مدينه عازم مكه شدند، هنوز به مكه نرسيده بودند كه در يك فرسخى مكه در بيابان ((فخ )) لشكر مجهز هادى عباسى ، جلو آنها را گرفت .
حسين به صف آرائى سپاه خود پرداخت و آماده جنگ شد، و مردم را با بيان دلنشينش به كمك دعوت كرد، طولى نكشيد كه نائره جنگ شعله ور شد و برق شمشير حسين از هر سو دشمن را تحت الشعاع قرار داد.
از طرف دشمن به حسين امان دادند و آنها در حقيقت مى خواستند زير ماسك امان ، حسين را از تصمييم خود منصرف سازند، ولى حسين روشنتر از آن بود كه با آن نيرنگها اغفال گردد، او همه جوانب را با چشم آگاه خود ديده بود و غير از جنگ هيچ عاملى را مشكل گشا نمى دانست ، و شهامت را بر ذلت و ننگ ترجيح مى داد.
او مى گفت :
يا نجات محرومان و ستمديدگان از زير يوغ استثمار و ذلت و يا شهادتى كه پيام آور آنست .
ولى با مقايسه سپاه اندك حسين در برابر سپاه مجهز و بى كران حكومت عباسيان معلوم بود كه حسين و يارانش به شهادت خواهند رسيد او با پايمرديها و فداكاريها و كشتن بسيارى از دشمن ، با كمال سربلندى همچنان مى جنگيد، ياران مجاهد و برجسته او كه در ميان آنها سليمان بن عبدالله محض ، عبدالله بن اسحاق بن ابراهيم و حسن بن محمد بودند، در ركاب او جنگيدند تا كشته شدند.
از دلاوريهاى او اينكه شخصى كه در واقعه ((فخ )) حاضر بود گويد:
در بحران گيرودار جنگ ، حسين را ديدم كه به زمين خم شد و چيزى را <span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, توسط حسین رئیسی

عاقبت ، گرگ زاده گرگ شود

گروهى دزد غارتگر بر سر كوهى ، در كمينگاهى به سر مى بردند و سر راه غافله ها را گرفته و به قتل و غارت مى پرداختند و موجب ناامنى شده بودند. مردم از آنها ترس داشتند و نيروهاى ارتش شاه نيز نمى توانستند بر آنها دست يابند، زيرا در پناهگاهى استوار در قله كوهى بلند كمين كرده بودند، و كسى را جراءت رفتن به آنجا نبود.
فرماندهان انديشمند كشور، براى مشورت به گرد هم نشستند و درباره دستيابى بر آن دزدان گردنه به مشورت پرداختند و گفتند: هر چه زودتر بايد از گروه دزدان جلوگيرى گردد و گر نه آنها پايدارتر شده و ديگر نمى توان در مقابلشان مقاومت كرد.

درختى كه اكنون گرفته است پاى

 

به نيروى مردى برآيد ز جاى

 

و گر همچنان روزگارى هلى (40)

 

به گردونش از بيخ بر نگسلى

 

سر چشمه شايد گرفتن به بيل

 

چو پر شد نشايد گذشتن به پيل

سرانجام چنين تصميم گرفتند كه يك نفر از نگهبانان با جاسوسى به جستجوى دزدان بپردازد و اخبار آنها را گزارش كند و هر گاه آنان از كمينگاه خود بيرون آمدند، همان گروهى از دلاورمردان جنگ ديده و جنگ آزموده را به سراغ آنها بفرستند... همين طرح اجرا شد، گروه دزدان شبانگاه از كمينگاه خود خارج شدند، جستجوگر، بيرون رفتن آنها را گزارش داد، دلاورمردان ورزيده بيدرنگ خود را تا نزديك كمينگاه دزدان كه شكافى در كنار قله كوه بود رساندند و در آنجا خود را مخفى نمودند و به انتظار دزدان آماده شدند، طولى نكشيد كه گروهى از دزدان به كمينگاه خود باز گشتند و آنچه را غارت كرده بودند بر زمين نهادند، لباس رو و اسلحه هاى خود را در آوردند و در كنارى گذاشتند، به قدرى خسته و كوفته شده بودند كه خواب آنها را فرا گرفت ، همين كه مقدارى از شب گذشت و هوا كاملا تاريك گرديد:

قرص خورشيد در سياهى شد

 

يونس اندر دهان ماهى شد

دلاورمردان از كمين بر جهيدند و خود را به آن دزدان از همه جا بى خبر رسانده و دست يكايك آنها را بر شانه خود بستند و صبح همه آنها را دست بسته نزد شاه آوردند. شاه اشاره كرد كه همه را اعدام كنيد.
اتفاقا در ميان آن دزدان ، جوانى نورسيده و تازه به دوان رسيده وجود داشت ، يكى از وزيران شاه ، تخت شاه را بوسيد و به وساطت پرداخت و گفت :
((اين پسر هنوز از باغ زندگى گلى نچيده و از بهار جوانى بهره اى نبرده ، كرم و بزرگوارى فرما و بر من منت بگذار و اين جوان را آزاد كن .))
شاه از اين پيشنهاد خشمگين شد و سخن آن وزير را نپذيرفت و گفت :

پرتو نيكان نگيرد هر كه بنيادش بد است

 

تربيت نااهل را چون گردكان (41) برگنبد است

بهتر اين است كه نسل اين دزدان قطع و ريشه كن شود و همه آنها را نابود كردند، چرا كه شعله آتش را فرو نشاندن ولى پاره آتش رخشنده را نگه داشتن و مار افعى را كشتن و بچه او را نگه داشتن از خرد به دور است و هرگز خردمندان چنين نمى كنند:

ابر اگر آب زندگى بارد

 

هرگز از شاخ بيد بر(42) نخورى

 

با فرومايه روزگار مبر

 

كز نى بوريا شكر نخورى

وزير، سخن شاه را خواه ناخواه پسنديد و آفرين گفت و عرض كرد: راى شاه عين حقيقت است ، چرا كه همنشينى با آن دزدان ، روح و روان اين جوان را دگرگون كرده و همانند آنها نموده است . ولى ، ولى اميد آن را دارم كه اگر او مدتى با نيكان همنشين گردد، تحت تاءثير تربيت ايشان قرار مى گيرد و داراى خوى خردمندان شود، زيرا او هنوز نوجوان است و روح ظلم و تجاوز در نهاد او ريشه ندوانده است و در حديث هم آمده :
كل مولود يولد على الفطرة فابواه يهودانه او ينصرانه او يمجسانه .
هر فرزندى بر اساس فطرت پاك زاده مى شود، ولى پدر و مادر او، او را يهودى يا نصرانى يا مجوسى مى سازند.

پسر نوح با بدان بنشست

 

خاندان نبوتش گم شد

 

سگ اصحاب كهف روزى چند

 

پى نيكان گرفت و مردم شد

گروهى از درباريان نيز سخن وزير را تاءكيد كردند و در مورد آن جوان شفاعت نمودند. ناچار شاه آن جوان را آزاد كرد و گفت : ((بخشيدم اگر چه مصلحت نديدم )) .

دانى كه چه گفت زال با رستم گرد(43)

 

دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد

 

ديديم بسى ، كه آب سرچشمه خرد

 

چون بيشتر آمد شتر و بار ببرد

كوتاه سخن آنكه : آن نوجوان را با ناز و نعمت بزرگ كردند و استادان تربيت را براى او گماشتند و آداب زندگى و شيوه گفتگو و خدمت شاهان را به او آموختند، به طورى كه به نظر همه ، مورد پسند گرديد. وزير نزد شاه از وصف آن جوان مى گفت و اظهار مى كرد كه دست تربيت عاقلان در او اثر كرده و خوى زشت او را عوض نموده است ، ولى شاه سخن وزير را نپذيرفت و در حالى كه لبخند بر چهره داشت گفت :

عاقبت گرگ زاده گرگ شود

 

گرچه با آدمى بزرگ شود

حدود دو سال از اين ماجرا گذشت . گروهى از اوباش و افراد فرومايه با آن جوان رابطه برقرار كردند و با او محرمانه عهد و پيمان بستند كه در فرصت مناسب ، وزير و دو پسرش را بكشد. او نيز در فرصت مناسب (با كمال ناجوانمردى ) وزير و دو پسرش را كشت و مال فراوانى برداشت و خود را به كمينگاه دزدان در شكاف بالاى كوه رسانيد و به جاى پدر نشست .
شاه با شنيدن اين خبر، انگشت حيرت به دندان گزيد و گفت :

شمشير نيك از آهن بد چون كند كسى ؟

 

ناكس به تربيت نشود اى حكيم كس

 

باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست

 

در باغ لاله رويد و در شوره زار خس (44)

 

زمين شوره سنبل بر نياورد

 

در او تخم و عمل (45) ضايع مگردان<span dir="ltr" style="font-family: "Tahoma


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, توسط حسین رئیسی

وصاياى اسكندر

1 - برون آريد از تابوت دستم

هنگامى كه اسكندر، نشانه هاى مرگ را در خود ديد، وصيتهائى كرد كه ما در اينجا به ذكر چند نمونه از آنها مى پردازيم :
نخستين توصيه او اين بود وقتى جنازه اش را در ميان تابوت مى گذارند، دستش را از تابوت بيرون بياورند، تا مردم بدانند كه اسكندر از اين دنيا با دست خالى رفت و چيزى از متاع دنيا را با خود نبرد چنانكه در اشعار شعرا آمده است :

شنيدم در وصاياى سكندر

 

كه گفتى با ارسطوى هنرور

 

كه از روز زمين چون ديده بستم

 

برون آريد از تابوت ، دستم

 

كه تا بينند مغروران سرمست

 

كه از دنيا برون رفتم تهيدست


2 - وصيت عجيب او به مادرش

اسكندر هنگامى كه خود را در آستانه مرگ ديد، بطلميوس بن اذينه را كه فرمانده سپاهيان او بود به زمامدارى بعد از خود برگزيد و به او وصيت كرد كه تابوت مرا به اسكندريه نزد مادرم حمل كنيد و به مادرم بگوئيد كه مجلس عزاى مرا به اين ترتيب تشكيل بدهد.
سفره طعام بگستراند و همه مردم كشور را به آن دعوت نمايد و اعلام كند كه همگان دعوتش را بپذيرند، مگر كسى كه عزيز و دوستى را از دست داده باشد، در آن مجلس شركت نكند، تا شركت كنندگان در عزاى اسكندر با خوشحالى بدون خاطره تلخ وارد مجلس گردند و ايجاد خوشحالى كنند تا مجلس عزاى اسكندر مانند مجلس عزاى ديگران با حزن و غم تواءم نباشد.
وقتى كه خبر مرگ و وصيت او به مادرش رسيد و تابوت اسكندر را در كنار مادرش گذاشتند، مادرش نگاهى به جنازه فرزندش افكند و سپس گفت :
((اى كسى كه ملك و حكومتت ، اقطار عالم را گرفته و همه پادشاهان بناچار در برابر عظمت تو تعظيم مى كردند، ترا چه شده است كه امروز در خوابى و بيدار نمى شوى ؟ و در سكوت فرورفته اى و سخن نمى گوئى ؟))
سپس مطابق وصيت فرزندش اسكندر، به همه مردم كشور، اعلام كرد كه در مراسم عزا و اطعام شركت كنند، به شرط اينكه شركت كنندگان ، به مصيبت مرگ دوست و عزيزى گرفتار نشده باشند، او ساعتها در انتظار نشست ولى هيچ كسى دعوت او را اجابت نكرد، از خدمتگذاران مجلس از علت اين امر جويا شد.
در پاسخ گفتند: تو خود آنها را از اجابت دعوتت منع كردى .
گفت : چطور؟
گفتند: تو امر كردى كه همه دعوت ترا اجابت كنند، به شرط آنكه ((كسى كه عزيز و محبوبى را از دست داده جزء دعوت شدگان نباشد)) و در ميان اينهمه مردم كسى نيست كه داراى اين شرط باشد.
وقتى كه مادر اسكندر اين مطلب را شنيد به اصل ماجرا پى برد و گفت : فرزندم با بهترين راه تسليت مرا تسلى خاطر داد.


نامه اى به مادر

اسكندر علاوه بر وصيتى كه به مادرش كرده بود و شرح آن گذشت ، نامه اى نيز به وى نگاشته بود كه فردوسى آن را در ضمن اين اشعار بيان كرده است :

زگيتى مرا بهره اين بد كه بود

 

زمان چون بكاهد نشايد فزود

 

مرا مرده در خاك مصر آكنيد

 

زگفتار من هيچ مپرا كنيد

 

به سالى زدينار من صد هزار

 

ببخشيد بر مردم خويش كار

 

گرآيد يكى روشنك (9) را پسر

 

شود بى گمان زنده نام پدر

 

نبايد كه باشد جز او شاه روم

 

كه او تازه گرداند آن مرز و بوم

تا اينكه گويد:

من ايدر(10) همه كار كردم ببرك

 

به بيچارگى دل نهادم بمرگ

 

به اندرز من گوش بايد گشود

 

به اين گفت من در نبايد فزود

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, توسط حسین رئیسی

<span lang="AR-SA" style="font-family: "Tahom

پهلوان تن و ناتوان جان

به پهلوان زورآزمايى در يك ماجرايى ناسزا گفت . پهلوان عصبانى و خشمگين شد، به طورى كه بر اثر خشم ، كف از دهانش بيرون آمده بود و با هيجان شديد بر سر ناسزاگو فرياد مى كشيد، صاحبدلى از آنجا عبور مى كرد، پرسيد: ((اين پهلوان چرا اين گونه عصبانى و خشم آلود شده و نعره مى كشد؟))
گفتند: شخصى به او دشنام داده است .
صاحبدل گفت : ((اين فرومايه ، هزار من وزنه بلند مى كند، ولى طاقت ناسزايى را ندارد؟ )) (در بدن ، پهلوان است ولى در روح و روان بسيار ضعيف و ناتوان .)

لاف سر پنجگى و دعوى مردى بگذار

 

عاجز نفس ، فرومايه چه مردى زنى

 

گرت از دست برآيد دهنى شيرين كن

 

مردى آن نيست كه مشتى بزنى بر دهنى

 

اگر خود بر كند پيشانى پيل

 

نه مرد است آنكه در او مردمى نيست

 

بنى آدم سرشت از خاك دارد

 

اگر خالى نباشد، آدمى نيست

 


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, توسط حسین رئیسی

دروغگويى جهانگردها

شيادى (118) بر زلف سرش ، گيسوهايى بافت ((و خود را به شكل علويان (فرزندان على عليه السلام ) در آورد، با توجه به اينكه بافتن گيسو در آن عصر در ميان فرزندان على عليه السلام معمول بود )) او با اين كار، خود را به عنوان علوى معرفى كرد و به ميان كاروان حجاز رفت و با آنها وارد شهر شد تا به دروغ نشان دهد كه از حج آمده و حاجى است و نزد شاه رفت و قصيده اى (كه سراينده اش شاعر ديگر بود) خواند و وانمود كرد كه آن قصيده را او سروده است .(119)
شاه او را تشويق كرد و جايزه فراوان به او بخشيد.
يكى از نديمان (همنشينان ) شاه كه در آن سال از سفر دريا باز گشته بود، گفت :
((من اين شخص (شياد ) را در عيد قربان در شهر بصره ديدم . )) معلوم شد كه او به حج نرفته و حاجى نيست .
يكى از حاضران ديگر گفت : من اين شخص زا مى شناسم ، پدرش نصرانى بود و در شهر ملاطيه (كنار فرات ) مى زيست . بنابراين او علوى نيست .
قصيده او را نيز در ديوان انورى
(120) يافتند، كه از آن برداشته بود و به خود نسبت مى داد.
شاه فرمان داد كه او را بزنند و سپس از آنجا تبعيد نمايند تا آن همه دروغ پياپى نگويد.
او در اين لحظه به شاه رو كرد و گفت :
((اى فرمانرواى روى زمين ، اجازه بده يك سخن ديگر به تو بگويم ، اگر راست نبود به هر مجازاتى كه فرمان دهى ، به آن سزاوار مى باشم . ))
شاه گفت : بگو ببينم آن سخن چيست ؟
شياد گفت :

غريبى گرت ماست پيش آورد

 

دو پيمانه آبست و يك چمچه دوغ

 

اگر راست مى خواهى از من شنو

 

جهان ديده ، بسيار گويد دروغ (121)

شاه با شنيدن اين سخن خنديد و گفت : ((او از آغاز عمر تاكنون سخنى راست تر از اين سخن ، نگفته است . ))
آنگاه شاه دستور داد تا آنچه دلخواه آن شياد است به او ببخشند تا او با خوشى از آنجا برود.


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, توسط حسین رئیسی
 

كاروانى تجارتى از سرزمين يونان عبور مى كرد و همراهشان كالاهاى گرانبها و بسيارى بود. رهزنان غارتگر به آنها حمله كردند و همه اموال كاروانيان را غارت نمودند. بازرگان به گريه و زارى افتادند و خدا و پيامبرش ‍ را واسطه قرار دادند تا رهزنان به آنها رحم كنند، ولى رهزنان به گريه و زارى آنها اعتنا ننمودند.

چو پيروز شد دزد تيره روان

 

چه غم دارد از گريه كاروان

لقمان حكيم در ميان آن كاروان بود. يكى از افراد كاروان به او گفت : ((اين رهزنان را موعظه و نصيحت كن ، بلكه مقدارى از اموال ما را به ما پس دهند، زيرا حيف است كه آن همه كالا تباه گردد.))
لقمان گفت :
((سخنان حكيمانه به ايشان گفتن حيف است . ))

آهنى را كه موريانه (182) بخورد

 

نتوان برد از او به صيقل زنگ

 

به سيه دل چه سود خواندن وعظ

 

نرود ميخ آهنين بر سنگ

سپس گفت : ((جرم از طرف ما است )) (ما گنهكاريم كه اكنون گرفتار كيفر آن شده ايم . اگر اين بازرگانان پولدار، كمك به بينوايان مى كردند، بلا از آنها رفع مى شد.)

به روزگار سلامت ، شكستگان درياب

 

كه جبر خاطر مسكين ، بلا بگرداند

 

چو سائل از تو به زارى طلب كند چيزى

 

بده و گرنه ستمگر به زور بستاند

 


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, توسط حسین رئیسی

چگونگى مبارزات ابوذر

ابوذر غفارى را در مورد مبارزه با خلافهاى عثمان مى توان قهرمان مبارزه ناميد، او كه از مردان بزرگ تاريخ اسلام بود و موقعيت بس عظيمى از نظر مسلمين داشت ، در برابر تهديدهاى عثمان نهراسيد و در اين شرائط سخت ، دو وظيفه مقدس امر به معروف و نهى از منكر را بطور كامل ايفا كرد.
او كسى است كه پيامبر اكرم (ص ) او را ((راستگو)) معرفى كرد آنجا كه با اين تعبير جالب فرمود: ((زمين بپشت نگرفت و آسمان سايه نيفكند بر كسى كه راستگوتر از ابوذر باشد.))(103)
و على (ع ) درباره او مى فرمايد: ((امروز احدى باقى نمانده كه در راه خدا از ستيزه سرزنش كنندگان نهراسد جز ابوذر.))(104)
او با آگاهى كامل به اوضاع مسلمين در عصر خلافت عثمان ، نظارت مى كرد، و از راههاى گوناگون با مفاسد و خيانتها مبارزه مى نمود گاهى اين آيه الگوى تبليغاتش بود ((بشر الذين كفروا بعذاب اليم :)) ((كافران را بعذاب دردناكى بشاره بده .))(105)
و زمانى در كوچه و بازار، مكررا اين آيه را كه مستقيما انتقاد به عثمان و كسانى كه در سايه خلافت او صاحب گنجهاى فراوان شده بودند مى خواند ((والذين يكنزون الذهب والفضة ولا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم : ((آنانكه طلا و نقره را گنج (و احتكار) مى كنند و آن را در راه خدا انفاق نمى كنند، به عذاب سخت بشارت بده .))(106)
مبارزات صريح ابوذر به عثمان مى رسيد، ولى عثمان در ابتدا در برابر موقعيت ابوذر و استقامت و عدم هراس او جز سكوت چاره اى نمى ديد، اما طولى نكشيد كه كاسه صبرش لبريز شد و نخست توسط افرادى براى ابوذر پيغام فرستاد كه از اعتراض دست بردارد، اما ابوذر فرياد مى زد: ((عثمان مرا از خواندن آيات قرآن منع مى كند، بخدا سوگند بخاطر خوشنودى عثمان خشم خدا را نخواهم خريد)).
عثمان از راههاى مختلفى براى نرم كردن ابوذر وارد مى شد، يكى از آن راهها راه ((تطميع ))بود، نقل مى كنند توسط يكى از غلامانش پولى براى ابوذر فرستاد و به آن غلام گفت : اگر ابوذر اين پول را بپذيرد، به يمن مژده اين پذيرش ، تو را آزاد خواهم ساخت .
غلام عثمان با خوشحالى ، كيسه پول را نزد ابوذر آورد، اما برخلاف انتظار هر چه اصرار كرد، ابوذر قبول نكرد، غلام اظهار داشت كه اين كيسه را بپذير، زيرا اگر بپذيرى ، عثمان مرا آزاد خواهد كرد، ابوذر با كمال صداقت و صراحت گفت : ((ان كان فيها عتقك فان فيها رقى :)) ((اگر پذيرفتن آن مساوى با آزادى تو است ، ولى پذيرفتن آن مساوى با بندگى من است )) بالاخره قبول نكرد.
در كتاب الدرجات الرفيعه نقل شده : وقتى كه عبدالرحمان بن عوف از دنيا رفت و اموال بى حسابى را به ارث گذارد، گروهى از مسلمين گفتند ما درباره عبدالرحمان كه آن همه اموال به ارث گذارد، هراس داريم ، چگونه در بازخواست الهى جواب خدا را مى دهد.
كعب الاحبار(107) كه در آنجا حضور داشت ، گفت : چرا درباره او هراسناك هستيد او اين اموال را از راه پاك بدست آورد و در راه پاك صرف مى كرد.
و در واقع اين تبليغ براى اغفال مردم بود كه كعب الاحبار براى خشنودى عثمان مى كرد: وگرنه اموال عبدالرحمان از راه بخشش بى حساب عثمان بدست آمده بود.
ابوذر از گفتار كعب ، آگاه شد، خشم سراسر وجودش را گرفت ، از خانه بيرون جهيد، در بدر دنبال كعب مى گشت ، در راه استخوان شترى را ديد، آن را برداشت ، به كعب خبر دادند كه ابوذر با چنين شرائطى در تعقيب تو است ، كعب از ترس خود به عثمان پناهنده شد.
ابوذر دست از تعقيب برنداشت ، پس از اطلاع از مكان كعب به خانه عثمان آمده ، تا كعب ابوذر را ديد برخاست و پشت سر عثمان نشست ابوذر فرياد زد: اى يهودى زاده گمان مى كنى در ميراث عبدالرحمان اشكالى نيست .
گوش فرا بده تا بيان پيامبر اسلام (ص ) را بازگو كنم : روزى آنحضرت عازم احد (نزديك مدينه ) بود من ملازم ركابش بودم ، فرمود: اى ابوذر! آنانكه از راههاى نامشروع ، ثروتهاى كلان مى اندوزند در روز قيامت تهيدستند...
اى يهودى زاده منطق رسولخدا (ص ) چنين بود، ولى تو عبدالرحمان را مى خواهى تبرئه كنى ؟ با اينكه آن همه اموال را به ارث گذارده است در اين وقت كسى با ابوذر سخنى نگفت و ابوذر از خانه عثمان همچنان خشمناك بيرون آمد. (108)


ابوذر به شام تبعيد مى شود!

مبارزات و تبليغات ابوذر به همين منوال ادامه داشت ، تا آنكه عثمان براى حفظ موجوديت خود، ابوذر را به شام تبعيد كرد، تا در آنجا تحت نظارت و تهديدهاى معاويه ، بلكه سكوت كند و صدايش به جائى نرسد، ولى وقتى كه ابوذر به شام رفت ، طولى نكشيد كه چهره شام را دگرگون كرد، صريحا در ملا عام به معاويه اعتراض مى كرد و مكرر در مورد قصر سبزى كه معاويه ساخته بود، مى گفت : ((اى معاويه اگر اين قصر را از مال خدا ساخته اى خيانت است و اگر از مال خود ساخته اى اسراف مى باشد.))(109)
جلام بن جندل مى گويد: در زمان خلافت عثمان ، از طرف معاويه حاكم ايالت ((قنسر)) و ((عواصم )) بودم ، روزى به شام نزد معاويه آمدم ، ديدم كنار در خانه معاويه شخصى فرياد مى زند: اين قطارها (ثروتهائى كه از راه نامشروع انباشته شده ) براى شما آتش مى آورند، خداوندا امر كنندگان به معروف را كه ترك كننده معروف هستند، لعنت نما و نهى كنندگان از منكر را كه انجام دهنده آن هستند لعنت كن !
ديدم معاويه لرزه بر اندام شد و رنگش را باخت و به من گفت : آيا اين فرياد زننده را شناختى ؟ گفتم نه ، گفت اين جندب بن جناده ، ابوذر است كه هر روز نزد ما مى آيد و آنچه را شنيدى اعلام مى كند.(110)
معاويه كه از بودن ابوذر در شام ، سخت هراسناك بود مكرر براى عثمان در مورد تبليغات ابوذر در شام پيام مى فرستاد، و در يكى از نامه ها نوشت : ((مردم بسيارى صبح و شام دور ابوذر را مى گيرند و به سخن او گوش ‍ مى دهند، اگر به اين سامان نياز دارى او را نزد خود بخوان ، مى ترسم مردم را بر ضد تو بشوراند.))
عثمان با شنيدن اين اخبار، دستور اكيد داد كه ابوذر را بر شتر بد راه و برهنه سوار كن و آن شتر را به مردى خشن بسپار، تا شب و روز آن را براند كه خواب بر ابوذر غالب گردد و ذكر من و ترا فراموش كند.
معاويه طبق دستور عثمان ، ابوذر را از شام به مدينه فرستاد ولى بقدرى بيانات گرم ابوذر در اعماق دل مردم شام اثر گذاشته بود، با اينكه اخطارهاى مكرر معاويه را شنيده بودند، دسته دسته ابوذر را بدرقه كردند و عده زيادى تا دير مروان (111) همراه ابوذر بودند و در آنجا با ابوذر نماز جماعت خواندند و پاى سخنرانى ابوذر نشستند و سپس جمعى مى خواستند تا مدينه ابوذر را همراهى كنند، ولى ابوذر به آنها گفت برگرديد، و از محبت آنها سپاسگزارى كرد.(112)


برنامه تبليغى ابوذر همچنان ادامه دارد!

خستگى و آزار بسيار در اين راه به ابوذر رسيد، گوشت رانهايش ريخت و وقتى كه به مدينه رسيد چند روزى بسترى بود، ولى پس از آنكه از بستر برخاست ، همان برنامه سابق را با لحنى جدى تر ادامه داد.
در اينجا براى ترسيم تبليغات ابوذر در اين وقت كه منجر به تبعيد او به ربذه گرديد به طور فشرده به ذكر آنچه كه در تفسير على بن ابراهيم آمده مى پردازيم :
<span lang="AR-SA&
ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, توسط حسین رئیسی
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی :